*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 برادر جان نمی دونی چه دلتنگم

 برادرجان نمی دونی چه غمگینم
 
نمی دونی برادرجان
 
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
 
نمی دونی چه سخته در به در بودن
 
مثل توفان همیشه در سفر بودن
 
برادر جان نمی دونی
 
چه تلخه وارث درد پدر بودن
 
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم تنگه از این روزای بی امید
 
از این شبگردی های خسته و مأیوس
 
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
 
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس

 دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
 
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی

که غیر از من  همه خوشبخت و عاشق ،
 عاشق و خرسند
 
به فردا دلخوشم ،

 شاید که با فردا
 
طلوع خوب خوشبختی من باشه
 
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
 
شاید فردا روز عاشق شدن باشه.

 

 

برادرجان ...

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 

 

من پیر شدم ، دیر رسیدی، خبری نیست 

 

 

مانند من آسیمه‌سر و دربـ‌‌دری نیست

 

 


بسیار برای تو نوشتم غم خود را

 

 

بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

 

 


یک عمر قفس بست مسیر نفسم را 

 

 


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

 


حالا که مقدر شده آرام بگیرم

 

 


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

 

 


بگذار که درها همگی بسته بمانند

 

 


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

 


بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

 

 


وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

 


تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

 


در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست